وقتی که به طفل شش ماهه هم رحم نمی کنند؛ من چه دارم که به منتقمش بگویم
حال من به گویم؛ کلمات تحمل چنین مصیبتی را ندارند......
ای خدا رقیه (س) فریاد زد بابا ؛ و در آخرسر؛ سر بابایش را دادند؛ هر چند بریده....
یا حضرت رقیه کمکمان کن تا ماهم سیمای نورانی پدرمان را ببینیم؛
.................. . . . . . . . . . . . . . . . . . ........................
ولی قصه نخورید می دانم که می دانید؛
ولی بگذارید بگویم؛ تا شاید درد هایمان تسکین گیرد؛
یه روز می آید
می دانم؛ زمانی که سر پدرتان در دامانتان بود
برای دلداری می گفتید : می آید ؛می آید
ای کاش سر مارا هم در دامان می گرفتید و می گفتید : می آید
پدر مهر بان و عزیز؛
ما اصلا هیچی؛ ولی یه دختر کوچولو هست ؛ که خیلی منتظر مونده
از انتظار عموش پیراهن پاره پاره دیده و از انتظار پدرش سر بریده
او از همه بیشتر منتظره ؛
پس با هاش هم راه میشیم:
? اللهم عجل لولیک الفرج?
......
عشق یعنی؛ جنگ هفتاد و هزار
عشق یعنی؛ بی سری از رو رضا
عشق یعنی ؛ خنجری زیر گلو
عشق یعنی؛ دیدن مرگ عمو
عشق یعنی؛ تشنگیه بچه ها
عشق یعنی؛ آن لحظه ای که اشک ریخت؛آن خدا
سلام آقا ؛ سلام مولای من
همان طور که می دانید در نظرات جمله ای خواندم که داغ دل شما بود
از خجالت آب شدم ؛نمی دانستم جواب چه دهم ؛
این همه سابقه و تجربه ؛ این همه نظرات؛
این جمله مرا آنقدر تکان داد که از شما که پدری مهربان ؛ سروری دلسوز
که نشانه های محبتت در سرتاسر زندگی من موج می زند؛ خجالت کشیدم؛؛؛؛
آقا ؛مولا ؛آن فرد نوشته بود؛ می گویم اللهم عجل لویک الفرج و شما را در هر لحظه
می خوانم؟
اما اگر بگویند یک جمله در باره ی وجود مقدس شما بگو نمی توانم
...........................
آقای بزرگوار من این چه بلای آسمانی است که ما از حال معشوق خود هیچ خبر نداریم
و شما چه قدر بزرگوارید که از لحظه ؛ لحظه ی زندگیمان آگاهید؟؛؛؛؛
از برای صوابهای اندکمان خوشحال می شوید؛
و از ازدیاد گناهانمان استغفار می کنید؛
دیگر نمی دانم چه بگویم؛
نمی دانم در این طوفان زندگی؛؛؛ نه بندگی؛ چگونه کشتی نجاتت را بجویم و بر اقیانوس
بی کران نجابتت فریاد شکر بر جای آورم؛
ای مولای من ؛ ای آقای بی کران ها؛ ای مولای همه ی خوبی ها؛
نمی دانم چگونه نامت را که از نور احدیت روشن است با این چشمان پر گناهم آرزو کنم؛
نمی دانم ؛دامان پر از مهربانی و محبتت چگونه با این دستان سزاوار آتش بگیرم
و فریاد هیاهو کنم ؛ که این مولای من است ؛
این سروریست که نامش را با هر نگاه؛ زمزمه ی دستان محبت آشنایی بلند می کردیم؛
این پدری است که بی او از یتیمانهم چشم به راه تر بودیم؛
این سروریست که نامش قله های سنگی را آب می کرد ؛ و از شدت شرم آسمانها نمی گریید
بلکه ابر هایش پاره ؛پاره می شد؛
.............................................................
هنگامه ی طلوع است /............................................/صبح چقدر دور است؟
این صبح را نگویم/........................................................./منظور من ظهور است
شبها بی فروغ است/................................................/این زندگی دروغ است
خورشید بیا بالا /.........................................................../روزهایم بی طلوع است
امید نا امید است/......................................................./زندگی بی تو همین است
..............................................................
ظلم و فساد به پا خواست /......................................../هرکس تنی بیاراست
فکر تو از دلها رفت/........................................................./مشکلمان همین جاست
علی خونه نشین شد /............................................../غیبت از این شروع شد
علی به ما رحم کرد/......................................................./علی شبانه دفن کرد
به خدا کرده ایم گم راه را/.........................................../به خدا شکسته ایم دل ماه را
غدیر ما حالاست/............................................................/غیبت ابن زهراست
از دست زمونه و آدمهاش خسته شدی،
حتی نفس کشیدن هم برات تکراری شد!
یا شاید اگه دست روزگار، نقاش خاطره های بد شد،
قلبت رو شکست و اشکت رو جاری کرد،
اگر میون اینهمه فکر و خیال،
یاد من افتادی، یاد نوشته های ساده من،
دلم میخواد غصه ای به غصه هات اضافه نکنم.
دلم میخواد برای چشمه چشمهات، آب حیات نباشم.
شاعر غزل های پاره پاره و قافیه های دلشکسته نباشم.
اگه یه روز دلت گرفت،
از ته دل بگو... خدایا !
صدا بزن خدایی رو که سختی و غم رو برای هیچ بنده ای نمیخواد.
اگه امتحانت میکنه یعنی دلش میخواد بزرگ و بزرگتر بشی. نزدیک و نزدیک تر.
گفتگو کن با تنها کسی که میتونی بهش بگی: خدای من!
و بشنو! صدایی که میگه: بله! بنده من!
اگه صداش رو شنیدی،
بعد از همه درد و دل کردن ها، آروم شدن ها...
بعد از اینکه گل خنده به روی صورتت برگشت،
یه خواهش کوچیک! اگه قبول کنی.
برای من هم دعا کن.
شاید برای آرزوهای خوب کردن، دعاهای خیر کردن
برای پرواز توی قلب آسمونها، عروج تا عرش خدا
فرصت خیلی کوتاه باشه.
اگه یه روز آسمون دلت ابری شد،
برای من هم دعا کن.
أَمَّن یُجیبُ المُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوء
آیا کسی هست که دعای بیچارگان را بشنود و گرفتاری و رنج آنان را پایان دهد؟
پی نوشت:
اگر تنهاترین تنهایان شوم، باز هم خدا هست.
او جانشین تمامی نداشته های من است.
اما بعضی کارها هم هستند که مجالی برای تجربه اونها نیست. فرصت اشتباهی در کار نیست. نتیجه کار یا خیلی خوبه یا خیلی بد. اگر موفق بشی میتونی بهترین باشی و اگر شکست بخوری... شاید هرگز خودت رو نبخشی! شاید به شجاعت این تجربه، به چشم حماقتی بزرگ نگاه کنی. تنها کاری که میکنی اینه که می نشینی و به یه نقطه خیره میشی. توی ذهنت بارها و بارها اون موقعیت رو تصور می کنی، مثل یه قهرمان دست به کار میشی، با ظرافت کار میکنی و حرف میزنی، دشواریها رو پشت سر میذاری، موفق میشی و پیروزمندانه به حاصل کار نگاه میکنی! و هنوز این تصور به انتها نرسیده که دکمه بازگشت رو میزنی و باز به تماشای شاهکارت می نشینی. انگار که می ترسی تموم بشه! بعضی وقتها انگار که قهرمان قصه رو نمی شناسی بهش آفرین میگی و اعتماد به نفسش رو ستایش میکنی. نگاه آدمهای اطرافش رو زیر نظر می گیری که چطور او رو تحسین میکنن. به خودت میگی... کاش من به جای او بودم!
مدتهاست که فکرم به یک نقطه خیره میشه. قلبم منتظر اولین قدمه اما همیشه ترسی غریب هست که میگه... نکنه آخرین قدم باشه!؟
ساعت یک نیمه شب است.
و امام خواسته است یک روز، این نبرد را عقب بیندازد تا
بتواند یک شب بیشتر عبادت کند.
پس ای صبح! طلوع مکن.
و دسته ها می آیند و می روند. در حالیکه جوان ها، بر طبل ها
می کوبند. هر چه قدرت دارند در دست ها جمع می کنند تا هر چه محکم تر بکوبند. دست
هایشان در این چند روز زخم شده و پینه بسته است. اما باز هم می کوبند.
صدای مناجات از هر خیمه ای به گوش می رسد. در این آخرین شب،
انگار هر کسی می خواهد در ناله و تضرع، بر دیگری پیشی بگیرد. در خیمه ها اما، همه
منتظر طلوع خورشیدند. همه الا زینب.
پس ای صبح! به خاطر دل زینب هم که شده، طلوع مکن.
دخترها در پیاده رو نشسته اند. کسی را از میان دسته به هم
نشان می دهند و پچ پچ می کنند. حتی به خودشان زحمت نداده اند روسری هایشان را گره
بزنند. حرمت شهادت امام، البته ربطی به روسری و این چیزها ندارد. می گویند دل باید
پاک باشد. دلی که در گرو همان جوانی است که طبل می زند، و می سوزد به حال دست پینه
بسته اش.
غسل شهادت می کنند. قرآن می خوانند. شمشیرها را تیز می
کنند. امام، بیعت را از گردن آنها برداشته است. اما آنها مانده اند. جز در رکاب
امام، کجا را دارند که بروند! عجب شبی است امشب. امام خواسته است یک شب بیشتر
عبادت کند. این چه عبادتی است که حتی شوق دیدار پیامبر نیز باعث نشده است برای
رفتن شتاب کند؟
یک دسته که می رود دسته ای دیگر می آید. کسی زیر علم است و
چهار پنج نفر جلوی او، رو به او راه می روند تا مراقبش باشند. تا تعادلش به هم
نخورد. ماشین ها تا انتهای خیابان پشت سر هم ایستاده اند و آرام آرام اگر دسته جلو
برود، حرکت می کنند. از کوچه پس کوچه ها هم نمی توانند بروند چون فرقی نمی کند.
کسی سرش را بیرون می آورد و می گوید: «لااقل یه راه از کنار خیابون باز کنید بذارید
ماشینا برن. من مریض دارم. الان یه ساعته پشت این ترافیک موندم.» و می شنود: «زینب
اون همه گل از دست داد!»
امام یک شب فرصت خواست. و امشب همه در خیابان ها ریخته اند.
به دنبال هیجانی. به دنبال تنوعی در میان این همه هیاهو، که اگر از دست برود باید
تا سال دیگر منتظر بمانند. پسرهایی که موهایشان را سیخ سیخ رو به بالا داده اند و
دخترهایی که در این سرما، شلوار کوتاه پوشیده اند. فقط حیف که ارگ زدن را ممنوع
کرده اند. البته دل پاک ربطی به قیافه و مدل مو ندارد. امام باید بپذیرد. امامی که
بیعت را برداشت و رفتند آنهایی که سال های سال، از عشق مولا دم می زدند.
ای صبح! آن روز که نباید طلوع می کردی، طلوع کردی و تا ابد،
داغدار چنین غمی شدی. پس امشب چرا اینقدر طولانی شود. طلوع کن! طلوع کن که شب، بیش
از این تاب چنین بدعت هایی را ندارد.
فقط مانده ام امامی که سال ها عبادت کرد و هر شب را غنیمت
شمرد، در این یک شب به جستجوی چه چیز، تا صبح بیدار ماند و اشک ریخت.
عرفاتیان عالم خبر از سپیده دارم - گل شبنمی پی گل زسرشک دیده دارم
به طلوع محشر حق ز جمال دلبر حق - مه پرتو افکنی در افق سپیده دارم
پی جلوه خدایی، پی یار کربلایی - ز فضای خودستایی، دل و جان رمیده دارم
برود دلم اسیری، پی مرکب امیری - که به شوق او وجودی به جنون رسیده دارم
پی خیمه نگارم پی یار گلعزارم - شده ام کبوتر غم دل پرکشیده دارم
ز ستارگان کویش ز فدائیان رویش - چه کنم کند حسابم سر آن جریده دارم
ز حیات جاودانه ز بهار عاشقانه - سخن از نسیم عشقی که به دل وزیده دارم
ز چفیه های پرخون ز بسیجیان مجنون - سخن از کبوتران ز قفس رهیده دارم
تب معرفت ندارم سر عافیت ندارم - به جهاد انتظار علوی عقیده دارم
نه ز دلبر دل آرا که ز جاهلان دنیا - ز معاندان غافل گله یا عدیده دارم
عرفات سینه خون شد حرم از حرم برون شد - عرفات بی ولایت غم این پدیده دارم
عرفات، سینه ی من، حرم و مدینه ی من - طلب ظهورت ای جان ز گل شهیده دارم
گل فاطمه کجایی
مردم از غم جدایی
بازدید دیروز: 4
کل بازدید :183516
آنقدر درد درون را در دل خود ریختم تا که خود با درد هستی سوز خود آمیختم کوچیک همه ب ی ق ر ا ر
برنامه های موبایل
زنگ های موبایل
تم های موبایل
کلیپ های موبایل
معرفی گوشی
ترفند های ویندوز/موبایل
اس ام اس ها ی عاشقانه(1)
اس ام اس ها ی عاشقانه(2)
راز و نیاز
عاشقانه
تیتراژ های تلویزیونی
کتابهای الکترونیکی
اس ام اس روز
مطالب پزشکی
روانشناسی
جوک/لطیفه
پاییز 1386
تابستان 1386