ساعت یک نیمه شب است.
و امام خواسته است یک روز، این نبرد را عقب بیندازد تا
بتواند یک شب بیشتر عبادت کند.
پس ای صبح! طلوع مکن.
و دسته ها می آیند و می روند. در حالیکه جوان ها، بر طبل ها
می کوبند. هر چه قدرت دارند در دست ها جمع می کنند تا هر چه محکم تر بکوبند. دست
هایشان در این چند روز زخم شده و پینه بسته است. اما باز هم می کوبند.
صدای مناجات از هر خیمه ای به گوش می رسد. در این آخرین شب،
انگار هر کسی می خواهد در ناله و تضرع، بر دیگری پیشی بگیرد. در خیمه ها اما، همه
منتظر طلوع خورشیدند. همه الا زینب.
پس ای صبح! به خاطر دل زینب هم که شده، طلوع مکن.
دخترها در پیاده رو نشسته اند. کسی را از میان دسته به هم
نشان می دهند و پچ پچ می کنند. حتی به خودشان زحمت نداده اند روسری هایشان را گره
بزنند. حرمت شهادت امام، البته ربطی به روسری و این چیزها ندارد. می گویند دل باید
پاک باشد. دلی که در گرو همان جوانی است که طبل می زند، و می سوزد به حال دست پینه
بسته اش.
غسل شهادت می کنند. قرآن می خوانند. شمشیرها را تیز می
کنند. امام، بیعت را از گردن آنها برداشته است. اما آنها مانده اند. جز در رکاب
امام، کجا را دارند که بروند! عجب شبی است امشب. امام خواسته است یک شب بیشتر
عبادت کند. این چه عبادتی است که حتی شوق دیدار پیامبر نیز باعث نشده است برای
رفتن شتاب کند؟
یک دسته که می رود دسته ای دیگر می آید. کسی زیر علم است و
چهار پنج نفر جلوی او، رو به او راه می روند تا مراقبش باشند. تا تعادلش به هم
نخورد. ماشین ها تا انتهای خیابان پشت سر هم ایستاده اند و آرام آرام اگر دسته جلو
برود، حرکت می کنند. از کوچه پس کوچه ها هم نمی توانند بروند چون فرقی نمی کند.
کسی سرش را بیرون می آورد و می گوید: «لااقل یه راه از کنار خیابون باز کنید بذارید
ماشینا برن. من مریض دارم. الان یه ساعته پشت این ترافیک موندم.» و می شنود: «زینب
اون همه گل از دست داد!»
امام یک شب فرصت خواست. و امشب همه در خیابان ها ریخته اند.
به دنبال هیجانی. به دنبال تنوعی در میان این همه هیاهو، که اگر از دست برود باید
تا سال دیگر منتظر بمانند. پسرهایی که موهایشان را سیخ سیخ رو به بالا داده اند و
دخترهایی که در این سرما، شلوار کوتاه پوشیده اند. فقط حیف که ارگ زدن را ممنوع
کرده اند. البته دل پاک ربطی به قیافه و مدل مو ندارد. امام باید بپذیرد. امامی که
بیعت را برداشت و رفتند آنهایی که سال های سال، از عشق مولا دم می زدند.
ای صبح! آن روز که نباید طلوع می کردی، طلوع کردی و تا ابد،
داغدار چنین غمی شدی. پس امشب چرا اینقدر طولانی شود. طلوع کن! طلوع کن که شب، بیش
از این تاب چنین بدعت هایی را ندارد.
فقط مانده ام امامی که سال ها عبادت کرد و هر شب را غنیمت
شمرد، در این یک شب به جستجوی چه چیز، تا صبح بیدار ماند و اشک ریخت.
بازدید دیروز: 4
کل بازدید :183459
آنقدر درد درون را در دل خود ریختم تا که خود با درد هستی سوز خود آمیختم کوچیک همه ب ی ق ر ا ر
برنامه های موبایل
زنگ های موبایل
تم های موبایل
کلیپ های موبایل
معرفی گوشی
ترفند های ویندوز/موبایل
اس ام اس ها ی عاشقانه(1)
اس ام اس ها ی عاشقانه(2)
راز و نیاز
عاشقانه
تیتراژ های تلویزیونی
کتابهای الکترونیکی
اس ام اس روز
مطالب پزشکی
روانشناسی
جوک/لطیفه
پاییز 1386
تابستان 1386