سلام ببخشید مدتی نبودم. خب درس و مشق و اینا باعث میشه که نرسیم زود به زود به روز شیم. شرمنده، خداحافظ
ها، ها، ها ...!
غافلگیری
از شخصی می پرسند «چرا قرص هایت را سر وقت نمی خوری؟»
پاسخ می دهد: «می خواهم میکروب ها را غافلگیر کنم.»
اشتباه
از شخصی می پرسند «چرا قرص هایت را سر وقت نمی خوری؟»
پاسخ می دهد: «می خواهم میکروب ها را غافلگیر کنم.»
اشتباه
شخصی میخی را برعکس به دیوار می زد. دوستش از راه رسید و گفت: «تو اشتباه می کنی، این میخ برای دیوار روبه روست.»
دنیای گنجشکی
یک روز یک گنجشک با یک موتوری تصادف می کند و بی هوش می شود. وقتی به هوش می آید، می بیند در قفس است. می زند توی سرش و می گوید: «بیچاره شدم، موتوریه مرد!»
یک روز یک گنجشک با یک موتوری تصادف می کند و بی هوش می شود. وقتی به هوش می آید، می بیند در قفس است. می زند توی سرش و می گوید: «بیچاره شدم، موتوریه مرد!»
موهای سفید
پدر: «پسرم! هر وقت مرا عصبانی می کنی، یکی از موهایم سفید می شود.»
پسر:« حالا فهمیدم که چرا پدر بزرگ همه موهایش سفید است.»
پسر:« حالا فهمیدم که چرا پدر بزرگ همه موهایش سفید است.»
طرفداری
دو شکارچی با هم صحبت می کردند. اولی پرسید:« اگر خرسی به تو حمله کند، چه می کنی؟»
دومی: «با تفنگ شکارش می کنم.»
اولی: « اگر تفنگ نداشته باشی، چه؟»
دومی:« می روم بالای درخت.»
اولی:« اگر آنجا درخت نباشد، چی؟»
دومی: «خب، پشت یک صخره پنهان می شوم.»
اولی: «اگر صخره نبود، چه؟»
دومی:« توی گودالی دراز می کشم.»
اولی: «اگر گودال هم نبود؟»
در این موقع، شکارچی دوم عصبانی شد و گفت: «داداش! بگو ببینم، تو طرفدار منی یا خرسه؟!
دو شکارچی با هم صحبت می کردند. اولی پرسید:« اگر خرسی به تو حمله کند، چه می کنی؟»
دومی: «با تفنگ شکارش می کنم.»
اولی: « اگر تفنگ نداشته باشی، چه؟»
دومی:« می روم بالای درخت.»
اولی:« اگر آنجا درخت نباشد، چی؟»
دومی: «خب، پشت یک صخره پنهان می شوم.»
اولی: «اگر صخره نبود، چه؟»
دومی:« توی گودالی دراز می کشم.»
اولی: «اگر گودال هم نبود؟»
در این موقع، شکارچی دوم عصبانی شد و گفت: «داداش! بگو ببینم، تو طرفدار منی یا خرسه؟!
پشیمانی
شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ۹ دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ۱۰ دینار بدهد که عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بده، قبول دارم.»
شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ۹ دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ۱۰ دینار بدهد که عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بده، قبول دارم.»
علی اصغر ::: چهارشنبه 86/8/2::: ساعت 10:42 عصر
نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 51
کل بازدید :181838
بازدید دیروز: 51
کل بازدید :181838
>>اوقات شرعی <<
>> درباره خودم <<
علی اصغر
آنقدر درد درون را در دل خود ریختم تا که خود با درد هستی سوز خود آمیختم کوچیک همه ب ی ق ر ا ر
آنقدر درد درون را در دل خود ریختم تا که خود با درد هستی سوز خود آمیختم کوچیک همه ب ی ق ر ا ر
>>لوگوی وبلاگ من<<
>>لینک دوستان<<
>>لوگوی دوستان<<
>>موسیقی وبلاگ<<
>>آرشیو شده ها<<
دانلود نرم افزارها
برنامه های موبایل
زنگ های موبایل
تم های موبایل
کلیپ های موبایل
معرفی گوشی
ترفند های ویندوز/موبایل
اس ام اس ها ی عاشقانه(1)
اس ام اس ها ی عاشقانه(2)
راز و نیاز
عاشقانه
تیتراژ های تلویزیونی
کتابهای الکترونیکی
اس ام اس روز
مطالب پزشکی
روانشناسی
جوک/لطیفه
پاییز 1386
تابستان 1386
برنامه های موبایل
زنگ های موبایل
تم های موبایل
کلیپ های موبایل
معرفی گوشی
ترفند های ویندوز/موبایل
اس ام اس ها ی عاشقانه(1)
اس ام اس ها ی عاشقانه(2)
راز و نیاز
عاشقانه
تیتراژ های تلویزیونی
کتابهای الکترونیکی
اس ام اس روز
مطالب پزشکی
روانشناسی
جوک/لطیفه
پاییز 1386
تابستان 1386
>>جستجو در وبلاگ<<
جستجو:
>>اشتراک در خبرنامه<<
>>طراح قالب<<